آتیـــــــــــش ســــــــــــوزان

چندیـــــــــــــست چکه میکند از ســقف خانه ام باران تنــــد تنهـایی...

آتیـــــــــــش ســــــــــــوزان

چندیـــــــــــــست چکه میکند از ســقف خانه ام باران تنــــد تنهـایی...

ســـــــــــــوال...

نشسته ام رو به روی حضورت. دقیق شده ام به حرف زدن ها و برخوردهایت با دیگران، با خودم و با خودت. هر بار که به تو نگاه می کنم، اشتیاق دانستن جواب یک سوال، تمام ذهنم را به هم می ریزد. دلم می خواهد این سوال هزار بار مطرح شده، دست از سرم بردارد... اما دست برنمی دارد و این دلبخواه من نیست. می خواهم یک سوال نپرسیده را مطرح کنم. نمی دانم بپرسم یا نه؟ جواب آن برایم خیلی مهم است اما مطرح کردنش خیلی سخت است و ... سخت. از این نظر می گویم سخت که هیچ وقت یه جواب واقعی اش نمی رسم. باید سریع بروم سر اصل مطلب. سوال من این است (بگذار یک نفس عمیق بکشم). حتی نوشتن این سوال هم نفسم را بند می آورد، همانطور که آن شب گفتی یادت که هست من که خوب یادمه تو... (( واقعا منو دوس داشتی))

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد